بیستوپنجبهمن ولنتاین بود.از خیلی قبل براش برنامه داشتم.می خواستم پیش بهترین دوستم باشم.بیستوپنجبهمن اومد اما من پیش بهترین دوستم نبودم و من پیش کشورم بودم.ع.ش.ق بازی با آز.اد.ی توی خیابونانقلاب.من از بهترین دوستم که بهترین شکلات دنیا رو بهم داد معذرت می خوام.از اون که بهترین حلقه دنیا رو بهم داد معذرت می خوام.اون بهترین لذت دنیا رو به من داد لذت داشتن یه دوست خوب و باهوش و زیبا و با سواد و بی ادعا و مهربون و …اما من روزی که باید براش یه روز خوب می ساختم رفتم خیابونانقلاب تا شاید روزی برسه که بهترین دوستها آزااد باشن برای ابراز ع.ش.ق و هیچ وقت آ.زا.دی و ع.ش.ق و … رو اینجوری که الان نوشتم ننویسه هیچ کس.راستی از همه اونهایی که به مهمونی خیابونانقلاب اومده بودن ممنونم و از همه مهمونهای خیابون بغلی ها که فرصت نشد و نتونستیم همو ببینیم هم تشکر می کنم و اینجا به هم شما دوستام می گم که یادمون نره یه چیزی رو که پارسال می گفتیم:»نترسیم نترسیم ما همه با هم هستیم».بوسس دوستای گلم

قسمت شانزدهم:اگر بگویم که سعادت…حادثه یی ست بر اساس اشتباهی…

اون روز گذشت و رفتم خونه خودمون. خواهرم رفته بود و من مثل همیشه تنها بودم، قرار بود اون روز آقا بیاد و ببینمش. خوب به هر حال من هم امیدهایی داشتم، همیشه به خودم می گفتم شاید از پس این آشنایی ها فرد لایق و مهربونی پیدا بشه و من راحت تر غم عشق دست نیافتنی اون رو فراموش بکنم. غروب شد، یه روز گرم تابستونی وسط مرداد ماه بود. آقا اومد… اسمش مهدی بود… صاحب آداب و احترام… با لباسی به رنگ مشکی… و پوتین گردن دار که برام در اون گرمای تابستون خیلی عجیب بود. تو دستهاش جعبه شیرینی بود، من شیرینی دوست دارم، خوب انتخابی بود. آقا یکم از عصبانیت من به شیوه خودش انتقاد کرد شیوه خودش یعنی همون بفرمایید به جای بتمرگ. آقا از من هیچی نمی دونست شاید به همین خاطر خیلی خودش رو آماده نکرده بود و نمی دونست پشت دریچه بسته این سد که داره با اهرمش بازی میکنه چه سیلی در راهه. خیلی زود با آهنگ دل من هماهنگ شد، خیلی زود نگاه سبکی که در جلسه اول دیدار حاکمه، عوض شد. تفکری که می گه خوب این هم مثل بقیه دیگه، بقیه چه گلی به سرم زدن! این افکار باطل شد. اگر چه آقا نیومده بود که بمونه، اومده بود برای یه امر دوست داشتنی و لذت بخش اما نه اون می دونست نه من که گیرنده و فرستنده هامون خیلی خوب پیام همدیگرو می گیرن. به عصبانیت من اشاره کرد و گفت:» اتفاقا افرادی که لحن تند و عصبانی دارن بیشتر می شه رو حرفاشون حساب کرد.» می گفت:» حتی این شکل آروم  و شمرده و با طمانینه حرف زدنت نشونه اینه که به طرف هشدار می دی دارم حرف حساب می زنم، اگه دنبال وقت هدر دادنی اشتباه اومدی.» هر چی می گذشت آقا بیشتر دلش می خواست دریچه سد فاجعه درون من رو باز کنه و من هم بدم نمی اومد غصه درونم رو با کسی قسمت کنم اما آدم لایق کم بود و اینکه می گفتم دیگران چه گناهی دارن که مصیبتهای منو بشنون. صحبتها بیشتر خصوصی شد و کم کم از حرف هام بوی اون می اومد و آقا هم مشتاق و منتظر برای شنیدن. وقتی اسم اون رو آوردم آقا تعجب کرد! برای اطمینان چندین مشخصات دیگه هم دادم بیشتر تعجب کرد! چون می شناختش اما باز هم به بدنامی! دوباره همه خاطرات برام زنده شد و چشمم پر اشک و به این فکر می کردم بخاطر یک اشتباه از جنس خوش باوری چقدر باید مجازات شم؟ چند بار چند روز چند ماه… آقا متاسف شد باهام همدردی کرد و تا جایی که حرف داشتم نشست و گوش کرد. اما دیر شده بود باید می رفت، بلند شد با نگاهی مهر انگیز خداحافظی کرد، پوتینش رو پوشید و رفت. خوشحال بودم از اینکه هنوز هم می تونم کسی رو به درونم راه بدم، از اینکه هنوز همونی ام که بودم، از پس این اتفاقات هنوز دیوانه نشدم و معنی خوبی رو می فهمم و البته خوشحال از اینکه هنوز اینچنین آدمی مثل آقا می شه پیدا کرد.

روز بعد مثل همیشه گذشت. غروب قرار بود دوباره آقا بیاد پیشم البته هوداد هم طبق معمول هر روز بهم سر می زد. قرار بود امروز کمی دیرتر از اومدن آقا هوداد بیاد. غروب شد مردی مهربون در زد و وقتی در رو باز کردم تو دستش جعبه شکلات بود… به شکلات کارتی وصل بود که روش جمله ای نوشته شده بود از جنس دوستت دارم ها. بر خلاف خیلی ها این شیرینی و شکلات آوردن از نظر من معنی خوبی داره. دوباره ادامه صحبتهای دیروز شد و از مغز استخون ناراحتی منو درک می کرد و همدردی می کرد. البته فقط از اون حرف نمی زدم گاهی هم به توصیف خودمون می پرداختیم و اینکه چه جور رابطه ای رو می تونیم با همدیگه شروع کنیم اما حس می کردم که آقا معذبه و حس می کنه چون من هنوز عاشق اونم و جز اون به کسی فکر نمی کنم صبحت از یک رابطه جدید فعلا گفتنش حرامه تا وضعیت من بهتر بشه اما در عوض به من اطمینان می داد که در این راه همراه منه و برای تخفیف ناراحتی هام همراهمه و کمکم می کنه.

این دلگرمی خیلی برام ارزشمند بود گرچه کاری نمی شد کرد. اون دیگه برام فقط توی رویا وجود داشت و خودم بودم و جنگی که با رویای خودم داشتم. هوداد اومد. دوست جدیدم با هوداد آشنا شد، آشنایی به رنگ گرم محبت و با فضایی پر از احترام. قبلا برای آقا گفته بودم که چندین دوست خوب و دلسوز دارم و مشتاق بود که با اونها آشنا بشه، چند روز دیگه دور هم جمع شدیم اینبار حمید هم بود و این دوستی رشد می کرد و پیوندها محکم تر می شد و به قول حمید که استاد درس فرانسه هست یه » دکلاژ » چهار نفره تشکیل شد. اما خب همچنان فکر اون توی ذهنم بود و من از اونجایی که با صحبت کردن با مهدی آرامش و اطمینان پیدا می کردم هر از گاهی در موردش با مهدی صحبت می کردم و همیشه از نتیجه صحبتم راضی بودم چون در آخر همیشه مهدی اعلام آمادگی می کرد برای هر طرحی یا هر نقشه ای که من برای فراموش کردن اون و مقابله یا این داستان غم انگیز دارم .بهم جرات می داد… اطمینان می داد …منو بازنده نمی دونست… منو پیروز می شناخت و می گفت:» تو خیلی قدرت و تحمل داشتی با این اتفاقی که برات افتاده قصد نکردی تلافی کنی و فقط صبر کردی » و من می گفتم:» چطور می تونم با کسی که هنوز به درد دوست داشتنش دچارم تلافی کنم…» حلقه مشکی که تو انگشتم بود رو بهش نشون دادم گفتم:» این رو در زمان آشنایی با اون خریدم، یه جفت حلقه که کوچیکش اندازه انگشت من می شد و امیدوار بودم بزرگش اندازه انگشت اون بشه. می خواستم وقتی برای تعطیلات عید می رم پایتخت انگشتر رو خودم بکنم تو انگشتش که این اتفاق هیچ وقت نیافتاد و جفت حلقه انگشتر من هیچ وقت انگشت صاحبش رو ندید.» رفتم تو اتاق در کشو رو باز کردم و حلقه بزرگ رو از تو جعبه در آوردم و به مهدی نشون دادم، مهدی مبهوت بود و عصبانی و من چشمم پر از اشک… رنگ مشکی خیلی دوست داشت… منم خیلی گشتم تا جفت حلقه مشکی پیدا کنم. وقتی این ماجرا ها رو برای مهدی تعریف می کردم یاد داستان » یوسف و زلیخا » می افتادم که چقدر دردناک بود زلیخا به خاطر عشق یوسف پیر شد، آواره شد، کور شد، حتی از فرط عشق آزارش داد، اما دست از عشقش نمی کشید. مهدی آرومم می کرد…

می رفتیم بیرون قدم می زدیم پارک می رفتیم و من واقعا از حضورش آرامش می گرفتم. البته خود مهدی هم کم توی زندگیش مشکل نداشت. گاهی خجالت می کشیدم از اینکه من هم مشکلاتم رو با مهدی سهیم کنم اما دست خودم نبود و علاقه و محبت ما به همدیگه باعث می شد خیلی به هم نزدیک و بی پرده باشیم. مهدی چند بار پیشنهاد داد که برای حل این مشکل کاری بکنیم، می گفت:» تا کی می خوای این غصه رو به دوش بکشی؟ بهتره کاری بکنی.» من هم دلم می خواست کاری بکنم اما جراتش رو نداشتم با واقعیت روبرو بشم و برم تو دل مشکل، گر چه می دونستم برای حل هر مشکلی باید خطر کرد و رفت وسط و کنار ایستادن مشکلی رو حل نمی کنه. اما خوب نیاز به همراهی داشتم… نیاز به همفکری داشتم… و مهدی اون جای خالی رو برای من پر کرد.

روزهای گرم تابستون بود و به هر بهانه ای دور هم جمع می شدیم. من، هوداد، حمید، مهدی… پارک می رفتیم، شبها بام می رفتیم، شاد بودیم، به حرفهای دل همدیگه گوش می دادیم، به هم کمک و راهنمایی می دادیم اما من سعی می کردم زیاد با حمید و هوداد درباره اون صحبت نکنم، اگرچه اونها هم به اندازه ای که سهمشون بود در حمل این غصه به من کمک کردند اما من حالا دنبال چاره ای عملی بودم، دنبال راه نجات برای خودم بودم و تئوری های علمی هوداد و حرفهای عمیق و فلسفی حمید برام چاره ساز نبود، یا باید کسی که قبلا این مسر خطیر رو طی کرده بهم راهنمایی می داد یا باید خودم راه نجات رو پیدا می کردم. در هر فرصتی که مناسب بود با مهدی در مورد فکر هایی که تو ذهنم بود صحبت می کردم و نظرش رو می پرسیدم. تمام اون روزهایی که با هم انقلاب می رفتیم، شبهایی که پارک ملت و بام می رفتیم و مهدی محکم در کنار من ایستاده بود و برای هر اقدامی از طرف من اعلام آمادگی می کرد. دیگه داشتتم کم کم به خودم جرات می دادم یه کاری بکنم. هنوز وقتی به اون فکر می کردم دلم می ریخت و احساس کمبود می کردم. هنوز می خواستم همه رو با مقیاس اون بسنجم و با اون مقایسه کنم. اما می دونستم که کارم اشتباهه و به یک ترتیبی باید به این اشتباه پایان بدم. خیلی فکر کردم، در اوقات مختلف و با فرضیات مختلف. هر بار به این نتیجه می رسیدم که با اون روبرو بشم اما نمی تونستم بفهمم که با چه بهانه ای و برای بدست آوردن چه هدفی؟ دنبال چی باید باشم که بعد از دیدن اون از بدست اومدنش خرسند باشم؟ دیگه تصمیمم رو تقریبا گرفته بودم اما به کسی نگفتم، اینطور برای خودم تحلیل می کردم که حالا من اون رو از دست دادم و چیزی بنام عشق ندارم و این فقر عشق اون داره منو نابود می کنه. اون دیگه برای من وجود نداره و فقط خاطره هست که مونده. دو جور پیش بینی برای خودم کردم، اول اینکه با نیت عشقی که هست می رم جلو اون رو می بینم بعد می فهمم همچین عشقی وجود نداره که در اثر این رو یا رویی چیزی رو از دست نمی دم… و دوم اینکه با تصور اینکه عشق دیگه وجود نداره می رم جلو، اون رو می بنیم بعد متوجه می شیم که ما می تونیم عاشق هم باشیم و بمونیم که نتیجه بدست آوردن اون هست. راه اول ثمر نداشت اما ضرر هم نداشت. اما راه دوم ثمر داشت و ثمرش هم بدست آوردن اون بود. این تصمیم نهایی شد، جزییات و شکل این نقشه رو کامل درون ذهن خودم به تنهایی ترسیم کردم به هیچ کس هم نگفتم حتی به مهدی.

8 دیدگاه »

  1. پویا said

    از اینکه نوشتن این داستان رو که خیلی با ارزشه ادامه می دی ممنونم.

  2. Trevor said

    nothing to tell
    chon dark in vaziyat baram emkan pazir nist
    va
    khosh’halam barat ke doosti mesle Mahdi dari

  3. فرهاد said

    کاش از خدا چندتا چیز دیگه هم میخواستم! خدارو شکر گویا داریم به سمت یه پایان خیلی قشنگ پیش میریم!
    اما اینقدر در این داستان فراز و نشیب بود که هنوز جرات تبریک گفتن ندارم!!

  4. الی said

    داداشی مواظب خودت باش. یه اتفاقی واست بیفته من دق میکنما.
    —————
    شوالیه:چشم داداشی حتما خدا نکنه تو طوریت بشه عزیزم بوسس

  5. الی said

    داداشی کاش شماره موبایلتو داشتم.
    —————
    شوالیه:داداشی برات میل کردم
    بوسس

  6. برای من یه سوالی پیش اومده
    مگه آقا مهدی توی چندتا پست قبل نگفت که ازدواج کرده و بچه دار هم شده؟
    بعد چجوری میشه که شما باهم دوستین الان؟
    ببخشیدا، من فضول نیستم، فقط برام سوال پیش اومده، آخه قضیه ازدواج گی ها خیلی ذهنمو مشغول کرده

  7. ..شاید یکی از بهترین مهمونی های بود که بعد از ماه ها دیدم..و جای امیدواری داره!!
    راستی تو که قرار بود نری!!

    یوسف
    —————
    شوالیه می گه:اون به خاطر اون بود که اگر کسی به خاطر من می ره نره و به خاطر خودش بره بعدا که توضیح دادم عزیزم تو فیس بوکم فک کن نرم بوسس

  8. راستی سعی کن دیگه از اینجور مهمونی های خیابونی نری که بعد بسیجی ها تشییعت کنن! :دی

    یوسف
    —————
    شوالیه:
    P:

RSS feed for comments on this post · TrackBack URI

برای فرهاد پاسخی بگذارید لغو پاسخ